یه الف بچه
گوسفندها سرشان را پایین انداخته بودند و میچریدند. ماشینشان ترمز کرد. احسان، هیجان زده پیشانی و کف دست هایش را به شیشه چسباند: بابایی چقد گوسبند!
جمشید خندید. در را باز کرد که پیاده شود: باباجون، گوسبند نه، گوس… فند.
شیوا که پیاده شده بود در را بست: آرزو جان، احسانو بیار پایین.
آرزو دستی به سر احسان کشید: داداش کوچولو، بیا ببرمت پیش گوسفندا.
او را بغل کرد و از ماشین پیاده شد.
جمشید ایستاد به تماشا. زمین یک دست سبز بود. رودخانه ای درست در وسط این زمین سبز، موازی با جاده، جریان داشت. چند درخت گردو در کنار رودخانه به چشم میخورد. آن طرف رودخانه هم تکوتوک درختهایی روییده بود و همۀ اینها به یک کوه بلند منتهی میشد.
به طرف صندوق عقب رفت: ببین چه جایی آوردمت شیوا خانم. امروز حسابی خوش میگذره.
شیوا محو تماشا شده بود: آره، خیلی قشنگه…!
آرزو و احسان به کنار گوسفندها رسیدند. یکی از گوسفندها سر بلند کرد و تا چند قدمی آنها جلو آمد. احسان پشت آرزو پنهان شد و مانتوی او را گرفت و محکم فشار داد: آجی، اینا مال کی ان؟
- نمی دونم داداشی، بذار ببینم….
به اطراف نگاه کرد. از پشت درختهای کنار رودخانه پسرکی بیرون آمد. شلوارِ گشادِ مشکی و بلوز راهراه قهوه ای به تن داشت. صورتش آفتاب سوخته بود. چوب دستیِ بلندی در دست راست و کلاهی حصیری در دست چپش بود.
احسان به آرزو نگاه کرد: این پسره کیه آجی؟
پسرک به آنها نزدیک شد.
آرزو گفت: سلام.
پسرک کلاه حصیری را بر سر گذاشت: سلام.
آرزو با دست به گوسفندها اشاره کرد: گوسفندا مال توأن؟
- نه، من میارمشون چرا.
- اسمت چیه؟
- اسماعیل.
- چند سالته؟
اسماعیل به گوسفندها نگاه کرد: بزرگم.
آرزو خندید.
احسان چشم هایش را ریز کرد: منم بزرگم، مگه نه آجی؟
صدای جمشید آمد: آرزووو… احساااان… بیاین اینجا.
احسان دست آرزو را رها کرد و به طرف جمشید دوید. اسماعیل نگاهش کرد. شلوار جین کوتاه و بلوز آبی آستین حلقه ای به تن داشت. چهار، پنج ساله بود. اسماعیل چوب دستی اش را روی زمین عقب، جلو کرد. آرزو به راه افتاد. اسماعیل چادر مسافرتی آنها را، که داشت زیر درختهای گردو برپا میشد، دید. چوب دستی را زمین گذاشت و روی علفها دراز کشید. کلاه حصیری را روی صورتش گذاشت و چشم هایش را بست.
بوی کباب میآمد. اسماعیل کلاه را ازروی صورتش برداشت و نشست. گوسفندها سرشان را پایین انداخته بودند و میچریدند. به زیر درخت نگاه کرد. شیوا و بچهها سرشان را پایین انداخته بودند و غذا میخوردند. جمشید داشت قوری را روی آتش کبابها میگذاشت.
احساس گرسنگی کرد. دست کرد توی جیبش و دستمالی را که مادرش داده بود بیرون آورد. لقمۀ کوچکی نان و پنیر بود.
- نمیای با ما ناهار بخوری اسماعیل؟
آرزو به طرف او میآمد.
اسماعیل لقمه را در دست گرفت: من غذا دارم.
- برات بیارم اینجا بخوری؟
اسماعیل چشم به لقمه دوخت: نه.
آرزو چرخید و دور شد. اسماعیل لقمه را گاز زد.
صدای گوسفندها صحرا را پرکرده بود. تشنه بودند. اسماعیل دستمال را تا کرد و در
جیب گذاشت. چوب دستی را برداشت و آنها را به طرف رودخانه هِی کرد. نیم نگاهی به چادر انداخت. جمشید لیوان آبی را سر کشید. شیوا برای احسان آب ریخت.
گوسفندها همگی سیراب شدند. خورشید وسط آسمان بود. اسماعیل وضو گرفت. گوسفندها در چراگاه شان جستوخیز میکردند. سنگی از رودخانه برداشت و ایستاد به نماز.
جمشید به شیوا گفت: عجب بچه ایه! ما جدّ و آبادمونَم به زور نماز خوندن، اونوقت یه بچه فسقلی این طوری داره اول وقت نماز میخونه.
شیوا شالش را که روی شانه اش افتاده بود به سر کشید: من فکر کنم بچه که بودم، چند بار خوندم؛ یادش به خیر.
صدای بچهها قطع شده بود. جمشید برگشت و به آنها نگاه کرد. هردو به اسماعیل خیره شده بودند.
احسان گفت: بابایی؟ اون پسره داره چیکار میکنه؟
جمشید کج خندید: هیچی پسرم؛ بازیتو بکن. آرزو، چرا بازی نمی کنین؟ دیگه همچین جایی گیرتون نمیاد ها!
آرزو از جایش تکان نخورد و برّوبرّ اسماعیل را نگاه کرد.
اسماعیل سنگ را بوسید و در رودخانه انداخت.
- آهای پسر، بیا اینجا ببینم.
صدای جمشید بود. اسماعیل به زیر درختها نگاه کرد. شیوا به یکی از درختها تکیه داده بود. استکان چای در دست جمشید بود. احسان روی پاهای آرزو نشسته بود و همگی داشتند او را نگاه میکردند. راهش را به طرف آنها کج کرد.
- چند سالته تو؟
اسماعیل به پیشانی اش دست کشید: نُه سال.
جمشید نگاهی به شیوا انداخت و چشمک زد. رو کرد به اسماعیل: داشتی چیکار میکردی؟
اسماعیل سرش را پایین انداخت. کلاهش را برداشت. دوباره به سر گذاشت.
جمشید لبخند زد: تو که هنوز خیلی بچه ای.
اسماعیل سرخ شد: من بچه نیستم.
احسان با دست روی زانوی آرزو زد: منم بچه نیستم، مگه نه آجی؟
جمشید یک قُلُپ چای خورد: خدا نماز یه الف بچه رو میخواد چیکار؟ »
اسماعیل برگشت و به طرف گوسفندها به راه افتاد. چند قدم که دور شد، دوباره ایستاد و صورتش را به طرف جمشید برگرداند. دست کشید به سرش: بابام میگه فرق تو با گوسفندا همینه. اگه نخونم مث گوسفندم.
چای به گلوی جمشید پرید و به سرفه افتاد. شیوا گوسفندها را نگاه کرد. سرشان را پایین انداخته بودند و میچریدند.