کسی نیامد
«کسی نیامد»
آستین هایش را پایین کشید. قطرههای آب از صورتش چِک وچِک روی فرش میریخت: از بابات؟
- آره دیگه، بابام داره. لج نکن بهروز.
- حرفشم نزن مهناز، برو غذات نسوزه.
مهناز «ای وایِ» کشیده ای گفت و دامنش را چنگ زد: از دست تو بهروز! پس از کی میخوای بگیری؟
بهروز سری تکان داد. ایستاد و دست هایش را تا کنار گوش هایش بالا برد.
شما خانما چی میفهمید؟ سه رکعت نماز مغرب میخوانم برای رضای خدا…
- الله اکبر؛ بسم الله الرّحمنِ...
مهناز آهی کشید و به سراغ غذا رفت. بهروز به مُهر چشم دوخته بود.
از هرکی بگیرم از بابای تو نمی گیرم.
- الرّحمن الرحیم…
راستی، زنگ بزنم به حامد. شاید…
عرق را از صورتش پاک کرد و گوشی تلفن را محکم فشار داد.
- حقیقتش میخوام ماشین بخرم آقاحامد؛ اما چند میلیون تومن کم دارم.
- بهروز جون، فردا زنگ بزن تا حسابمو چک کنم ببینم دارم یا نه. مطمئن نیستم.
گوشی را رها کرد.
- اِهدِنا الصّراطَ المُستقیم.
نه، معمولأ روی آدمو زمین میندازه. نع!
- صِراطَ الذینَ…
آهان! خودشه، مجتبی!
زنگِ در را فشار داد و منتظر ماند.
- بله؟
- سلام. بهروزم. چند دقیقه میای دم در آقامجتبی؟
دستش را بهطرف دهانش برد و لب هایش را با آن فشار داد. صورتش خیس بود.
در باز شد.
- بهروز بیا تو.
دست داد: ممنون، خوبی مجتبی؟
- تو چطوری؟ کارم داری؟
- پول لازمم، گفتم شاید…
- آخ، شرمنده…
مجتبی محو شد.
- اللهُ الصَّمَد. لَم یَلِد ولَم…
نُچ!
مخاطبهای گوشی همراهش را یکی یکی در ذهن مرور کرد…
بَه! محسن!
- محسن، داداش چند میلیون پول نیاز دارم، توی بساطت هست؟
- نه به جون داداش، ندارم. خودمم خیلی گرفتارم.
- هیچی؟
- هیچی به جون تو.
قطع کرد.
-… العَظیمِ وبِحَمدِه…
نداره بدبخت.
چهرۀ همکارانش را از نظر گذراند.
مؤمنی، ناظم؟… نه بابا!
صمدی، دفتردار؟… روم نمیشه.
قاسمی…؟
نشست کنار قاسمی؛ معلم فیزیک و آزمایشگاه.
- سلام آقای قاسمی، خدا قوت!
-سلام مظفری جان، سلامت باشی.
کمی این پا و آن پا کرد. کف دستش را به شلوارش کشید. اطراف را پایید. سرش را به گوش آقای قاسمی نزدیک تر کرد: آقای قاسمی، کارم گیره، پول نیاز دارم.
-بله؟
قاسمی و مدرسه کمرنگ شدند.
- رَبّنا آتِنا فِی الدّنیا حَسنَه…
قاسمی اگه پول داشت پراید درب وداغون خودشو عوض میکرد.
- الله اکبر…
اصلاً قسطی میخرم… آره، چی بهتر از این؟
صدای مهناز زنش از آشپزخانه آمد: «سعید، تو باز نشستی پای کامپیوتر؟ پاشو بیا اینجا کارت دارم. »
سعید، پسرش، از اتاق داد زد: چیه مامان؟ باز گیر دادی؟
باید کامپیوترو جمعش کنم. این بچه از درس و مشق افتاده. مهناز حریفش نمی شه.
-… وَحدهُ لا شریکَ له… »
ولی سخته ها؛ مدام باید نگران قسطش باشم… آخ!… فهمیدم!
-الو سلام عموجون.
- سلام آقابهروز، معلم کمپیدا، چه عجب!
- عموجون؟ پول توی دست و بالتون هست؟
- ای پدرصلواتی! من گفتم تو بیخود یادی از ما نمی کنی.
سرخ شد.
- سُبحانَ اللهِ والحَمدُ لله ولا اِله الا الله…
بیخیال، فردا به همه میگه من به بهروز کمک کردم، اونوقت بابام میگه… اِ… چرا یادم نبود؟
در، مثل همیشه باز بود. پدرش روی تخت چوبی توی حیاط نشسته بود و چای میخورد.
- یه پنج شیش تومن داری به من بدی بابا؟ لازم دارم.
- تو که وضعت از من بهتره پسر، پول میخوای چیکار؟
- داری بابا؟
- هِی…
صدای زنگ بلند شد.
- سَمِعَ اللهُ لِمَن حَمِدَه…
مهناز درحالیکه دست هایش را به دامنش میمالید غُرغُرکنان به طرف آیفون رفت: واسه بچّه مگه کامپیوتر میخرن؟ انقد تنبل شده که… بله؟ سلام آقای یاوری. بفرمایین تو… بهروز؟ داره نماز میخونه. بفرمایین بالا. الان تموم میشه میاد پایین… خواهش میکنم.
-… واَشهدُ اَنّ…
وای، این دوباره پیداش شد. حتماً باز پسرش میخواد ریاضی یاد بگیره.
- اللّهُمّ صَلّ عَلی…
ولی فکر کنم قسطی بخرم از همهچی بهتر باشه. منّت هیشکی رو نمی کشم.
- السّلامُ علَیکَ أیّها النّبی…
باید به این یاوری بگم من معلم سرخونۀ پسرت نیستم.
مهناز کله اش را از آشپزخانه بیرون آورد: بهروز زودباش، یاوری دم در وایساده بیچاره.
- السّلامُ علَیکُم ورَحمة اللهِ وبَرکاتُه.
صورتش را به این طرف و آن طرف چرخاند. مُهر را از زمین برداشت و بوسید: مهناز؟ میگم قسطی بخریم چطوره؟
چند لحظه سکوت شد. بعد صدای مهناز آمد که با خنده گفت: فکر خوبیه. مطمئنی داشتی نماز میخوندی؟!
…………………..
- من؟ نه!
- منم نمیارم، از من نخواین!
- من حاضر نیستم چنین چیزی رو ببرم بالا!
- اصلاً قابل بالا آوردن نیست!
- به هیچ وجه!
- من خجالت میکشم!
- امکان نداره من ببرم!
- ارزشش رو نداره!
فرشتهها همه دلخور بودند.
«نمازِ بهروز»، هرچه نشست کسی از آسمان برای بالا بردنش، به زمین نیامد!
ناله کرد: منو ضایع کردی بهروز، نفرینت میکنم…!