یه الف بچه
23 خرداد 1400 توسط شهید صدرزاده
گوسفندها سرشان را پایین انداخته بودند و میچریدند. ماشینشان ترمز کرد. احسان، هیجان زده پیشانی و کف دست هایش را به شیشه چسباند: بابایی چقد گوسبند! جمشید خندید. در را باز کرد که پیاده شود: باباجون، گوسبند نه، گوس… فند. شیوا که پیاده شده بود در را… بیشتر »