یواشکی
یواشکی
تازه از دانشگاه به خانه برگشتهام . ساعت دوازده و نیم است. کیفم را کنار تخت میاندازم . چادرم را آویزان میکنم به چوب لباسی. روپوشم را درمی آورم وبه آشپزخانه میروم.
شیر آب را باز میکنم.
یک چیزی یواشکی میگوید: حالا وقت هست.
گوش نمی دهم و صورتم را میشویم.
می گوید: تا غروب خیلی مانده.
توجه نمی کنم و آب میریزم روی دست راست.
وِزوِز میکند: وای چقدر کسل کننده است خم و راست شدن.
هیچ اهمیتی نمی دهم و دست چپ را هم میشویم.
نماز را میآورد توی ذهنم و میگوید: خیلی طول میکشد. حوصله ات سر میرود. گرسنه ای.
سرم را مسح میکنم. پاهایم را هم. احساس خنکی میکنم.
ناله میکند: عجله نکن. فرصت هست. اول غذا.
محلش نمی گذارم. میروم توی اتاق و سجاده و چادر نماز را برمی دارم و میآیم توی هال.
الله اکبر را که میگویم خنّاس آتش میگیرد. میسوزد و میسوزد. به سجده که میرسم، خاکسترش را باد میبرد.