غلام و کشتی
11 مرداد 1400 توسط شهید صدرزاده
?غلام و کشتی
?روزی لقمان با کشتی سفر میکرد، تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند.
غلام بسیار بیتابی و زاری میکرد و از دریا میترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمیبرد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند!
آنان این کار را کردند و غلام مدتی دستوپا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت
?این حکایت بسیاری از انسانها است. بسیاری قدر هیچکدام از نعمتهایشان را نمیدانند و فقط شکایت میکنند و تنها وقتی با مشکلی واقعی روبرو میشوند یادشان میافتد چقدر خوشبخت بودند.
?✅?✅?✅?✅?