راه عشق

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

مباهله

12 مرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

 ﺩﺭ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻗﻤﻲ ﺍﺯ ﺍﻣﺎم ﺻﺎﺩﻕ علیه السلام ﺭﻭﺍﻳﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻧﺼﺎﺭﺍﻱ ﻧﺠﺮﺍﻥ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻓﺪ ﻭ ﺷﺮﻓﻴﺎﺑﻲ ﺣﻀﻮﺭ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه و آله ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺎم ﺍﻫﺘﻢ ﻭ ﻋﺎﻗﺐ ﻭ ﺳﻴﺪ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﺮﺍﻫﻲ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ، ﺩﺭ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻤﺎﺯﺷﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪ، ﻧﺎﻗﻮﺱ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻧﺪ، ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه و آله ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ: ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠَّﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺠﺪ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﻣﺴﺠﺪ ﺍﺳﻠﺎم ﺍﺳﺖ، ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻧﺎﻗﻮﺱ ﺑﻨﻮﺍﺯﻧﺪ؟ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه وآله ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯﺷﺎﻥ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪﻧﺪ، ﺑﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه وآله ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻩ، ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﻣﺮﺩم ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﻳﻨﻲ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ؟

ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺟﺰ ﺍﻟﻠَّﻪ ﻣﻌﺒﻮﺩﻱ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺧﺪﺍﻳﻢ ﻭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻋﻴﺴﻲ علیه السلام ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺍﺳﺖ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻣﻲ ﻧﻮﺷﻴﺪ ﻭ ﺳﺨﻦ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﺍﮔﺮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﻭ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺪﺭﺵ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ؟، ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه وآله ﻭﺣﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﮕﻮ:

ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺁﺩم ﭼﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﺋﻴﺪ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺑﻮﺩ، ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻣﻲ ﻧﻮﺷﻴﺪ ﻭ ﺳﺨﻦ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺯﻧﺎﺷﻮﻳﻲ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﻳﺎ ﻧﻪ؟ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه و آله ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺆﺍﻟﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻛﺮﺩ، ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺑﻠﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺷﻤﺮﺩﻱ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ، ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﮔﺮ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﭘﺪﺭﺵ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻭ ﻣﻐﻠﻮﺏ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﺪﺍﻱ ﺗﻌﺎﻟﻲ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ:

” ﺇِﻥَّ ﻣَﺜَﻞَ ﻋِﻴﺴﻲ ﻋِﻨْﺪَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻛَﻤَﺜَﻞِ ﺁﺩَمَ ﺧَﻠَﻘَﻪُ ﻣِﻦْ ﺗُﺮﺍﺏٍ …” ﻭ ﻧﻴﺰ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:” ﻓَﻤَﻦْ ﺣَﺎﺟَّﻚَ ﻓِﻴﻪِ ﻣِﻦْ ﺑَﻌْﺪِ ﻣﺎ ﺟﺎءَﻙَ ﻣِﻦَ ﺍﻟْﻌِﻠْﻢِ - ﺗﺎ ﺟﻤﻠﻪ- ﻓَﻨَﺠْﻌَﻞْ ﻟَﻌْﻨَﺖَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﻠَﻲ ﺍﻟْﻜﺎﺫِﺑِﻴﻦَ”. ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه و آله ﺑﻪ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺲ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﻛﻨﻴﺪ، ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺻﺎﺩﻕ ﺑﻮﺩم ﻟﻌﻨﺖ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺫﺏ ﺑﺎﺷﻢ ﻟﻌﻨﺘﺶ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﻮﺩ، ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺑﺎ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺩﺭﺁﻣﺪﻱ، ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻜﻨﻨﺪ، ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ، ﺭﺅﺳﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻧﺸﺎﻥ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺍﻣﺘﺶ ﺑﻪ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ، ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻴﻢ ﻛﻪ ﺍﻭ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺍﻗﺮﺑﺎءﺵ ﺑﻪ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻴﻢ، ﭼﻮﻥ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻋﻠﻴﻪ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻗﺪﺍﻣﻲ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ، ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻳﻘﻴﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺧﻄﺮﻱ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﻋﻮﻳﺶ ﺻﺎﺩﻕ ﺍﺳﺖ، ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺹ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ، ﺩﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺹ ﻭ ﻋﻠﻲ ﺑﻦ ﺍﺑﻲ ﻃﺎﻟﺐ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺣﺴﻴﻦ ﻉ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﻧﺼﺎﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﺍﻳﻨﺎﻥ ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﭘﺴﺮ ﻋﻢ ﻭ ﻭﺻﻲ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺍﻭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺱ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻛﻮﺩﻙ، ﺩﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺣﺴﻴﻦ ﻉ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﻧﺼﺎﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﻭﺣﺸﺖ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺹ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﻳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﻲ ﻛﻨﻴﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﻣﻌﺎﻑ ﺑﺪﺍﺭ، ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺹ ﺑﺎ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺰﻳﻪ ﻣﺼﺎﻟﺤﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻧﺼﺎﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻳﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ.

منبع:

تفسیر المیزان(آیه ۶۱ سوره آل عمران)

 

 

 

 

 

 نظر دهید »

غلام و کشتی

11 مرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

?غلام و کشتی

?روزی لقمان با کشتی سفر می‌کرد، تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند.
غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از دریا می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند!
آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت
?این حکایت بسیاری از انسان‌ها است. بسیاری قدر هیچ‌کدام از نعمتهایشان را نمی‌دانند و فقط شکایت می‌کنند و تنها وقتی با مشکلی واقعی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر خوشبخت بودند.

?✅?✅?✅?✅?

 

 نظر دهید »

یواشکی

25 خرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

یواشکی 

تازه از دانشگاه به خانه برگشته‌ام . ساعت دوازده و نیم است. کیفم را کنار تخت می‌اندازم  . چادرم را آویزان می‌کنم به چوب لباسی. روپوشم را درمی آورم وبه آشپزخانه می‌روم.

شیر آب را باز می‌کنم. 

یک چیزی یواشکی می‌گوید: حالا وقت هست. 

گوش نمی دهم و صورتم را می‌شویم. 

می گوید: تا غروب خیلی مانده. 

توجه نمی کنم و آب می‌ریزم روی دست راست. 

وِزوِز می‌کند: وای چقدر کسل کننده است خم و راست شدن. 

هیچ اهمیتی نمی دهم و دست چپ را هم می‌شویم. 

نماز را می‌آورد توی ذهنم و می‌گوید: خیلی طول می‌کشد. حوصله ات سر می‌رود. گرسنه ای. 

سرم را مسح می‌کنم. پاهایم را هم. احساس خنکی می‌کنم. 

ناله می‌کند: عجله نکن. فرصت هست. اول غذا. 

محلش نمی گذارم. می‌روم توی اتاق و سجاده و چادر نماز را برمی دارم و می‌آیم توی هال. 

الله اکبر را که می‌گویم خنّاس آتش می‌گیرد. می‌سوزد و می‌سوزد. به سجده که می‌رسم، خاکسترش را باد می‌برد.

 نظر دهید »

کسی نیامد

24 خرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

 «کسی نیامد»

آستین هایش را پایین کشید. قطره‌های آب از صورتش چِک وچِک روی فرش می‌ریخت: از بابات؟
- آره دیگه، بابام داره. لج نکن بهروز.
- حرفشم نزن مهناز، برو غذات نسوزه.
مهناز «ای وایِ» کشیده ای گفت و دامنش را چنگ زد: از دست تو بهروز! پس از کی می‌خوای بگیری؟
بهروز سری تکان داد. ایستاد و دست هایش را تا کنار گوش هایش بالا برد.
شما خانما چی می‌فهمید؟ سه رکعت نماز مغرب می‌خوانم برای رضای خدا…
- الله اکبر؛ بسم الله الرّحمنِ...
مهناز آهی کشید و به سراغ غذا رفت. بهروز به مُهر چشم دوخته بود.
از هرکی بگیرم از بابای تو نمی گیرم.
- الرّحمن الرحیم…
راستی، زنگ بزنم به حامد. شاید…
عرق را از صورتش پاک کرد و گوشی تلفن را محکم فشار داد.
- حقیقتش می‌خوام ماشین بخرم آقاحامد؛ اما چند میلیون تومن کم دارم.
- بهروز جون، فردا زنگ بزن تا حسابمو چک کنم ببینم دارم یا نه. مطمئن نیستم.
گوشی را رها کرد.
- اِهدِنا الصّراطَ المُستقیم.
نه، معمولأ روی آدمو زمین میندازه. نع!
- صِراطَ الذینَ…
آهان! خودشه، مجتبی!
زنگِ در را فشار داد و منتظر ماند.
- بله؟
- سلام. بهروزم. چند دقیقه میای دم در آقامجتبی؟
دستش را بهطرف دهانش برد و لب هایش را با آن فشار داد. صورتش خیس بود.
در باز شد.
- بهروز بیا تو.
دست داد: ممنون، خوبی مجتبی؟
- تو چطوری؟ کارم داری؟
- پول لازمم، گفتم شاید…
- آخ، شرمنده…
مجتبی محو شد.
- اللهُ الصَّمَد. لَم یَلِد ولَم…
نُچ!
مخاطب‌های گوشی همراهش را یکی یکی در ذهن مرور کرد…
بَه! محسن!
- محسن، داداش چند میلیون پول نیاز دارم، توی بساطت هست؟
- نه به جون داداش، ندارم. خودمم خیلی گرفتارم.
- هیچی؟
- هیچی به جون تو.
قطع کرد.
-… العَظیمِ وبِحَمدِه…
نداره بدبخت.
چهرۀ همکارانش را از نظر گذراند.
مؤمنی، ناظم؟… نه بابا!
صمدی، دفتردار؟… روم نمیشه.
قاسمی…؟
نشست کنار قاسمی؛ معلم فیزیک و آزمایشگاه.
- سلام آقای قاسمی، خدا قوت!
-سلام مظفری جان، سلامت باشی.
کمی این پا و آن پا کرد. کف دستش را به شلوارش کشید. اطراف را پایید. سرش را به گوش آقای قاسمی نزدیک تر کرد: آقای قاسمی، کارم گیره، پول نیاز دارم.
-بله؟
قاسمی و مدرسه کمرنگ شدند.
- رَبّنا آتِنا فِی الدّنیا حَسنَه…
قاسمی اگه پول داشت پراید درب وداغون خودشو عوض می‌کرد.
- الله اکبر…
اصلاً قسطی میخرم… آره، چی بهتر از این؟
صدای مهناز زنش از آشپزخانه آمد: «سعید، تو باز نشستی پای کامپیوتر؟ پاشو بیا اینجا کارت دارم. »
سعید، پسرش، از اتاق داد زد: چیه مامان؟ باز گیر دادی؟
باید کامپیوترو جمعش کنم. این بچه از درس و مشق افتاده. مهناز حریفش نمی شه.
-… وَحدهُ لا شریکَ له… »
ولی سخته ها؛ مدام باید نگران قسطش باشم… آخ!… فهمیدم!
-الو سلام عموجون.
- سلام آقابهروز، معلم کمپیدا، چه عجب!
- عموجون؟ پول توی دست و بالتون هست؟
- ای پدرصلواتی! من گفتم تو بیخود یادی از ما نمی کنی.
سرخ شد.
- سُبحانَ اللهِ والحَمدُ لله ولا اِله الا الله…
بیخیال، فردا به همه میگه من به بهروز کمک کردم، اونوقت بابام میگه… اِ… چرا یادم نبود؟
در، مثل همیشه باز بود. پدرش روی تخت چوبی توی حیاط نشسته بود و چای می‌خورد.
- یه پنج شیش تومن داری به من بدی بابا؟ لازم دارم.
- تو که وضعت از من بهتره پسر، پول می‌خوای چیکار؟
- داری بابا؟
- هِی…
صدای زنگ بلند شد.
- سَمِعَ اللهُ لِمَن حَمِدَه…
مهناز درحالیکه دست هایش را به دامنش می‌مالید غُرغُرکنان به طرف آیفون رفت: واسه بچّه مگه کامپیوتر میخرن؟ انقد تنبل شده که… بله؟ سلام آقای یاوری. بفرمایین تو… بهروز؟ داره نماز می‌خونه. بفرمایین بالا. الان تموم می‌شه میاد پایین… خواهش می‌کنم.
-… واَشهدُ اَنّ…
وای، این دوباره پیداش شد. حتماً باز پسرش می‌خواد ریاضی یاد بگیره.
- اللّهُمّ صَلّ عَلی…
ولی فکر کنم قسطی بخرم از همهچی بهتر باشه. منّت هیشکی رو نمی کشم.
- السّلامُ علَیکَ أیّها النّبی…
باید به این یاوری بگم من معلم سرخونۀ پسرت نیستم.
مهناز کله اش را از آشپزخانه بیرون آورد: بهروز زودباش، یاوری دم در وایساده بیچاره.
- السّلامُ علَیکُم ورَحمة اللهِ وبَرکاتُه.
صورتش را به این طرف و آن طرف چرخاند. مُهر را از زمین برداشت و بوسید: مهناز؟ میگم قسطی بخریم چطوره؟
چند لحظه سکوت شد. بعد صدای مهناز آمد که با خنده گفت: فکر خوبیه. مطمئنی داشتی نماز می‌خوندی؟!

…………………..
- من؟ نه!
- منم نمیارم، از من نخواین!
- من حاضر نیستم چنین چیزی رو ببرم بالا!
- اصلاً قابل بالا آوردن نیست!
- به هیچ وجه!
- من خجالت می‌کشم!
- امکان نداره من ببرم!
- ارزشش رو نداره!
فرشته‌ها همه دلخور بودند.
«نمازِ بهروز»، هرچه نشست کسی از آسمان برای بالا بردنش، به زمین نیامد!
ناله کرد: منو ضایع کردی بهروز، نفرینت می‌کنم…!

 نظر دهید »

یه الف بچه

23 خرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

گوسفندها سرشان را پایین انداخته بودند و می‌چریدند. ماشینشان ترمز کرد. احسان، هیجان زده پیشانی و کف دست هایش را به شیشه چسباند: بابایی چقد گوسبند! 

جمشید خندید. در را باز کرد که پیاده شود: باباجون، گوسبند نه، گوس… فند. 

شیوا که پیاده شده بود در را بست: آرزو جان، احسانو بیار پایین. 

آرزو دستی به سر احسان کشید: داداش کوچولو، بیا ببرمت پیش گوسفندا. 

او را بغل کرد و از ماشین پیاده شد. 

جمشید ایستاد به تماشا. زمین یک دست سبز بود. رودخانه ای درست در وسط این زمین سبز، موازی با جاده، جریان داشت. چند درخت گردو در کنار رودخانه به چشم می‌خورد. آن طرف رودخانه هم تکوتوک درخت‌هایی روییده بود و همۀ اینها به یک کوه بلند منتهی می‌شد. 

به طرف صندوق عقب رفت: ببین چه جایی آوردمت شیوا خانم. امروز حسابی خوش می‌گذره. 

شیوا محو تماشا شده بود: آره، خیلی قشنگه…! 

آرزو و احسان به کنار گوسفندها رسیدند. یکی از گوسفندها سر بلند کرد و تا چند قدمی آنها جلو آمد. احسان پشت آرزو پنهان شد و مانتوی او را گرفت و محکم فشار داد: آجی، اینا مال کی ان؟ 

- نمی دونم داداشی، بذار ببینم…. 

به اطراف نگاه کرد. از پشت درخت‌های کنار رودخانه پسرکی بیرون آمد. شلوارِ گشادِ مشکی و بلوز راهراه قهوه ای به تن داشت. صورتش آفتاب سوخته بود. چوب دستیِ بلندی در دست راست و کلاهی حصیری در دست چپش بود. 

احسان به آرزو نگاه کرد: این پسره کیه آجی؟ 

پسرک به آنها نزدیک شد. 

آرزو گفت: سلام. 

پسرک کلاه حصیری را بر سر گذاشت: سلام. 

آرزو با دست به گوسفندها اشاره کرد: گوسفندا مال توأن؟ 

- نه، من میارمشون چرا. 

- اسمت چیه؟ 

- اسماعیل. 

- چند سالته؟ 

اسماعیل به گوسفندها نگاه کرد: بزرگم. 

آرزو خندید. 

احسان چشم هایش را ریز کرد: منم بزرگم، مگه نه آجی؟ 

صدای جمشید آمد: آرزووو… احساااان… بیاین اینجا. 

احسان دست آرزو را رها کرد و به طرف جمشید دوید. اسماعیل نگاهش کرد. شلوار جین کوتاه و بلوز آبی آستین حلقه ای به تن داشت. چهار، پنج ساله بود. اسماعیل چوب دستی اش را روی زمین عقب، جلو کرد. آرزو به راه افتاد. اسماعیل چادر مسافرتی آنها را، که داشت زیر درخت‌های گردو برپا می‌شد، دید. چوب دستی را زمین گذاشت و روی علف‌ها دراز کشید. کلاه حصیری را روی صورتش گذاشت و چشم هایش را بست. 

بوی کباب می‌آمد. اسماعیل کلاه را ازروی صورتش برداشت و نشست. گوسفندها سرشان را پایین انداخته بودند و میچریدند. به زیر درخت نگاه کرد. شیوا و بچه‌ها سرشان را پایین انداخته بودند و غذا میخوردند. جمشید داشت قوری را روی آتش کبابها می‌گذاشت. 

احساس گرسنگی کرد. دست کرد توی جیبش و دستمالی را که مادرش داده بود بیرون آورد. لقمۀ کوچکی نان و پنیر بود. 

- نمیای با ما ناهار بخوری اسماعیل؟ 

آرزو به طرف او می‌آمد. 

اسماعیل لقمه را در دست گرفت: من غذا دارم. 

- برات بیارم اینجا بخوری؟ 

اسماعیل چشم به لقمه دوخت: نه. 

آرزو چرخید و دور شد. اسماعیل لقمه را گاز زد. 

صدای گوسفندها صحرا را پرکرده بود. تشنه بودند. اسماعیل دستمال را تا کرد و در 

جیب گذاشت. چوب دستی را برداشت و آنها را به طرف رودخانه هِی کرد. نیم نگاهی به چادر انداخت. جمشید لیوان آبی را سر کشید. شیوا برای احسان آب ریخت. 

گوسفندها همگی سیراب شدند. خورشید وسط آسمان بود. اسماعیل وضو گرفت. گوسفندها در چراگاه شان جستوخیز می‌کردند. سنگی از رودخانه برداشت و ایستاد به نماز. 

جمشید به شیوا گفت: عجب بچه ایه! ما جدّ و آبادمونَم به زور نماز خوندن، اونوقت یه بچه فسقلی این طوری داره اول وقت نماز می‌خونه. 

شیوا شالش را که روی شانه اش افتاده بود به سر کشید: من فکر کنم بچه که بودم، چند بار خوندم؛ یادش به خیر. 

صدای بچه‌ها قطع شده بود. جمشید برگشت و به آنها نگاه کرد. هردو به اسماعیل خیره شده بودند. 

احسان گفت: بابایی؟ اون پسره داره چیکار می‌کنه؟ 

جمشید کج خندید: هیچی پسرم؛ بازیتو بکن. آرزو، چرا بازی نمی کنین؟ دیگه همچین جایی گیرتون نمیاد ها! 

آرزو از جایش تکان نخورد و برّوبرّ اسماعیل را نگاه کرد. 

اسماعیل سنگ را بوسید و در رودخانه انداخت. 

- آهای پسر، بیا اینجا ببینم. 

صدای جمشید بود. اسماعیل به زیر درخت‌ها نگاه کرد. شیوا به یکی از درخت‌ها تکیه داده بود. استکان چای در دست جمشید بود. احسان روی پاهای آرزو نشسته بود و همگی داشتند او را نگاه می‌کردند. راهش را به طرف آنها کج کرد. 

- چند سالته تو؟ 

اسماعیل به پیشانی اش دست کشید: نُه سال. 

جمشید نگاهی به شیوا انداخت و چشمک زد. رو کرد به اسماعیل: داشتی چیکار می‌کردی؟ 

اسماعیل سرش را پایین انداخت. کلاهش را برداشت. دوباره به سر گذاشت. 

جمشید لبخند زد: تو که هنوز خیلی بچه ای. 

اسماعیل سرخ شد: من بچه نیستم. 

احسان با دست روی زانوی آرزو زد: منم بچه نیستم، مگه نه آجی؟ 

جمشید یک قُلُپ چای خورد: خدا نماز یه الف بچه رو می‌خواد چیکار؟ » 

اسماعیل برگشت و به طرف گوسفندها به راه افتاد. چند قدم که دور شد، دوباره ایستاد و صورتش را به طرف جمشید برگرداند. دست کشید به سرش: بابام میگه فرق تو با گوسفندا همینه. اگه نخونم مث گوسفندم. 

چای به گلوی جمشید پرید و به سرفه افتاد. شیوا گوسفندها را نگاه کرد. سرشان را پایین انداخته بودند و می‌چریدند.

 نظر دهید »

مظهر فضایل

22 خرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

 مظهر فضایل

  •  امام صادق علیه السلام در باره فضایل حضرت معصومه سلام الله علیها می‌فرمایند: «آگاه باشید که برای خدا حرمی است و آن مکه است؛ و برای پیامبر خدا حرمی است و آن مدینه است. و برای امیرمؤمنان حرمی است و آن کوفه است. بدانید که حرم من و فرزندانم بعد از من، قم است. آگاه باشید که قم، کوفه کوچک ماست، بدانید بهشت هشت دروازه دارد که سه تای آن‌ها به سوی قم است. بانویی از فرزندان من به نام فاطمه، دختر موسی، در آن جا رحلت می‌کند که با شفاعت او، همه شیعیان ما وارد بهشت می‌شوند. »

حضرت معصومه سلام الله علیها از جمله بانوان گرانقدر و والا مقام جهان تشیع است و مقام علمی بلندی دارد. نقل شده که روزی جمعی از شیعیان، به قصد دیدار حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و پرسیدن پرسش‌هایی از ایشان، به مدینه منوره مشرف شدند. چون امام کاظم علیه السلام در مسافرت بود، پرسش‌های خود را به حضرت معصومه سلام الله علیها که در آن هنگام کودکی خردسال بیش نبود، تحویل دادند. فردای آن روز برای بار دیگر به منزل امام رفتند، ولی هنوز ایشان از سفر برنگشته بود. پس به ناچار، پرسش‌های خود را باز خواستند تا در مسافرت بعدی به خدمت امام برسند، غافل از این که حضرت معصومه سلام الله علیها جواب پرسش‌ها را نگاشته است. وقتی پاسخ‌ها را ملاحظه کردند، بسیار 

خوشحال شدند و پس از سپاسگزاری فراوان، شهر مدینه را ترک گفتند. از قضای روزگار در بین راه با امام موسی بن جعفر علیه السلام مواجه شده، ماجرای خویش را باز گفتند. وقتی امام پاسخ پرسش‌ها را مطالعه کردند، سه بار فرمود:

فداها ابوها( پدرش فدایش.)

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

راه عشق

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام حسین علیه السلام
  • امام زمانی عج
  • امام علی علیه السلام
  • بدون موضوع
  • متفرقه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس