راه عشق

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

یه الف بچه

23 خرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

گوسفندها سرشان را پایین انداخته بودند و می‌چریدند. ماشینشان ترمز کرد. احسان، هیجان زده پیشانی و کف دست هایش را به شیشه چسباند: بابایی چقد گوسبند! 

جمشید خندید. در را باز کرد که پیاده شود: باباجون، گوسبند نه، گوس… فند. 

شیوا که پیاده شده بود در را بست: آرزو جان، احسانو بیار پایین. 

آرزو دستی به سر احسان کشید: داداش کوچولو، بیا ببرمت پیش گوسفندا. 

او را بغل کرد و از ماشین پیاده شد. 

جمشید ایستاد به تماشا. زمین یک دست سبز بود. رودخانه ای درست در وسط این زمین سبز، موازی با جاده، جریان داشت. چند درخت گردو در کنار رودخانه به چشم می‌خورد. آن طرف رودخانه هم تکوتوک درخت‌هایی روییده بود و همۀ اینها به یک کوه بلند منتهی می‌شد. 

به طرف صندوق عقب رفت: ببین چه جایی آوردمت شیوا خانم. امروز حسابی خوش می‌گذره. 

شیوا محو تماشا شده بود: آره، خیلی قشنگه…! 

آرزو و احسان به کنار گوسفندها رسیدند. یکی از گوسفندها سر بلند کرد و تا چند قدمی آنها جلو آمد. احسان پشت آرزو پنهان شد و مانتوی او را گرفت و محکم فشار داد: آجی، اینا مال کی ان؟ 

- نمی دونم داداشی، بذار ببینم…. 

به اطراف نگاه کرد. از پشت درخت‌های کنار رودخانه پسرکی بیرون آمد. شلوارِ گشادِ مشکی و بلوز راهراه قهوه ای به تن داشت. صورتش آفتاب سوخته بود. چوب دستیِ بلندی در دست راست و کلاهی حصیری در دست چپش بود. 

احسان به آرزو نگاه کرد: این پسره کیه آجی؟ 

پسرک به آنها نزدیک شد. 

آرزو گفت: سلام. 

پسرک کلاه حصیری را بر سر گذاشت: سلام. 

آرزو با دست به گوسفندها اشاره کرد: گوسفندا مال توأن؟ 

- نه، من میارمشون چرا. 

- اسمت چیه؟ 

- اسماعیل. 

- چند سالته؟ 

اسماعیل به گوسفندها نگاه کرد: بزرگم. 

آرزو خندید. 

احسان چشم هایش را ریز کرد: منم بزرگم، مگه نه آجی؟ 

صدای جمشید آمد: آرزووو… احساااان… بیاین اینجا. 

احسان دست آرزو را رها کرد و به طرف جمشید دوید. اسماعیل نگاهش کرد. شلوار جین کوتاه و بلوز آبی آستین حلقه ای به تن داشت. چهار، پنج ساله بود. اسماعیل چوب دستی اش را روی زمین عقب، جلو کرد. آرزو به راه افتاد. اسماعیل چادر مسافرتی آنها را، که داشت زیر درخت‌های گردو برپا می‌شد، دید. چوب دستی را زمین گذاشت و روی علف‌ها دراز کشید. کلاه حصیری را روی صورتش گذاشت و چشم هایش را بست. 

بوی کباب می‌آمد. اسماعیل کلاه را ازروی صورتش برداشت و نشست. گوسفندها سرشان را پایین انداخته بودند و میچریدند. به زیر درخت نگاه کرد. شیوا و بچه‌ها سرشان را پایین انداخته بودند و غذا میخوردند. جمشید داشت قوری را روی آتش کبابها می‌گذاشت. 

احساس گرسنگی کرد. دست کرد توی جیبش و دستمالی را که مادرش داده بود بیرون آورد. لقمۀ کوچکی نان و پنیر بود. 

- نمیای با ما ناهار بخوری اسماعیل؟ 

آرزو به طرف او می‌آمد. 

اسماعیل لقمه را در دست گرفت: من غذا دارم. 

- برات بیارم اینجا بخوری؟ 

اسماعیل چشم به لقمه دوخت: نه. 

آرزو چرخید و دور شد. اسماعیل لقمه را گاز زد. 

صدای گوسفندها صحرا را پرکرده بود. تشنه بودند. اسماعیل دستمال را تا کرد و در 

جیب گذاشت. چوب دستی را برداشت و آنها را به طرف رودخانه هِی کرد. نیم نگاهی به چادر انداخت. جمشید لیوان آبی را سر کشید. شیوا برای احسان آب ریخت. 

گوسفندها همگی سیراب شدند. خورشید وسط آسمان بود. اسماعیل وضو گرفت. گوسفندها در چراگاه شان جستوخیز می‌کردند. سنگی از رودخانه برداشت و ایستاد به نماز. 

جمشید به شیوا گفت: عجب بچه ایه! ما جدّ و آبادمونَم به زور نماز خوندن، اونوقت یه بچه فسقلی این طوری داره اول وقت نماز می‌خونه. 

شیوا شالش را که روی شانه اش افتاده بود به سر کشید: من فکر کنم بچه که بودم، چند بار خوندم؛ یادش به خیر. 

صدای بچه‌ها قطع شده بود. جمشید برگشت و به آنها نگاه کرد. هردو به اسماعیل خیره شده بودند. 

احسان گفت: بابایی؟ اون پسره داره چیکار می‌کنه؟ 

جمشید کج خندید: هیچی پسرم؛ بازیتو بکن. آرزو، چرا بازی نمی کنین؟ دیگه همچین جایی گیرتون نمیاد ها! 

آرزو از جایش تکان نخورد و برّوبرّ اسماعیل را نگاه کرد. 

اسماعیل سنگ را بوسید و در رودخانه انداخت. 

- آهای پسر، بیا اینجا ببینم. 

صدای جمشید بود. اسماعیل به زیر درخت‌ها نگاه کرد. شیوا به یکی از درخت‌ها تکیه داده بود. استکان چای در دست جمشید بود. احسان روی پاهای آرزو نشسته بود و همگی داشتند او را نگاه می‌کردند. راهش را به طرف آنها کج کرد. 

- چند سالته تو؟ 

اسماعیل به پیشانی اش دست کشید: نُه سال. 

جمشید نگاهی به شیوا انداخت و چشمک زد. رو کرد به اسماعیل: داشتی چیکار می‌کردی؟ 

اسماعیل سرش را پایین انداخت. کلاهش را برداشت. دوباره به سر گذاشت. 

جمشید لبخند زد: تو که هنوز خیلی بچه ای. 

اسماعیل سرخ شد: من بچه نیستم. 

احسان با دست روی زانوی آرزو زد: منم بچه نیستم، مگه نه آجی؟ 

جمشید یک قُلُپ چای خورد: خدا نماز یه الف بچه رو می‌خواد چیکار؟ » 

اسماعیل برگشت و به طرف گوسفندها به راه افتاد. چند قدم که دور شد، دوباره ایستاد و صورتش را به طرف جمشید برگرداند. دست کشید به سرش: بابام میگه فرق تو با گوسفندا همینه. اگه نخونم مث گوسفندم. 

چای به گلوی جمشید پرید و به سرفه افتاد. شیوا گوسفندها را نگاه کرد. سرشان را پایین انداخته بودند و می‌چریدند.

 نظر دهید »

مظهر فضایل

22 خرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

 مظهر فضایل

  •  امام صادق علیه السلام در باره فضایل حضرت معصومه سلام الله علیها می‌فرمایند: «آگاه باشید که برای خدا حرمی است و آن مکه است؛ و برای پیامبر خدا حرمی است و آن مدینه است. و برای امیرمؤمنان حرمی است و آن کوفه است. بدانید که حرم من و فرزندانم بعد از من، قم است. آگاه باشید که قم، کوفه کوچک ماست، بدانید بهشت هشت دروازه دارد که سه تای آن‌ها به سوی قم است. بانویی از فرزندان من به نام فاطمه، دختر موسی، در آن جا رحلت می‌کند که با شفاعت او، همه شیعیان ما وارد بهشت می‌شوند. »

حضرت معصومه سلام الله علیها از جمله بانوان گرانقدر و والا مقام جهان تشیع است و مقام علمی بلندی دارد. نقل شده که روزی جمعی از شیعیان، به قصد دیدار حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و پرسیدن پرسش‌هایی از ایشان، به مدینه منوره مشرف شدند. چون امام کاظم علیه السلام در مسافرت بود، پرسش‌های خود را به حضرت معصومه سلام الله علیها که در آن هنگام کودکی خردسال بیش نبود، تحویل دادند. فردای آن روز برای بار دیگر به منزل امام رفتند، ولی هنوز ایشان از سفر برنگشته بود. پس به ناچار، پرسش‌های خود را باز خواستند تا در مسافرت بعدی به خدمت امام برسند، غافل از این که حضرت معصومه سلام الله علیها جواب پرسش‌ها را نگاشته است. وقتی پاسخ‌ها را ملاحظه کردند، بسیار 

خوشحال شدند و پس از سپاسگزاری فراوان، شهر مدینه را ترک گفتند. از قضای روزگار در بین راه با امام موسی بن جعفر علیه السلام مواجه شده، ماجرای خویش را باز گفتند. وقتی امام پاسخ پرسش‌ها را مطالعه کردند، سه بار فرمود:

فداها ابوها( پدرش فدایش.)

 نظر دهید »

قیامت وسوال و جواب

17 خرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

بهلول بیشتر وقتها در قبرستان می‌نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می‌نمود چون به بهلول رسید
گفت: بهلول چه می‌کنی؟ بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده‌ام که نه غیبت مردم را می‌نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می‌دهند. هارون گفت: آیا می‌توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟ بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند تا به بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد. آنگاه بهلول گفت: ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می‌ایستم و خود را معرفی می‌نمایم و آنچه خورده‌ام و هرچه پوشیده‌ام ذکر می‌نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی. هارون قبول نمود. آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد. سپس بهلول گفت: ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده اند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند. 
———-
منبع:

خوانساری، روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات، ج ۲، ص ۱۵۲.

 نظر دهید »

بهلول وتخت پادشاهی

16 خرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

بهلول و تخت پادشاهی 

(شما بخوانید روحانی وریاست جمهوری)

روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست. غلامان دربار چون او را در آن حال دیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند. هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می‌کند. از نگهبانان سبب گریه او را پرسید. نگهبانان گفتند: چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم. هارون آنها را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود. بهلول گفت: من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می‌گریم. زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم. در این اندیشه‌ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته اي چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید. تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی. 

———-

 

 نظر دهید »

وزغ ویاری حضرت ابراهیم علیه السلام

27 اردیبهشت 1400 توسط شهید صدرزاده

 

حضرت ابراهیم علیه السلام بعد از شکستن بتها، و متهم شدن او به این کار اورا به زندان انداختند.و تصمیم گرفتن که اورا در آتش بسوزانند. برای این کار هیزم زیادی جمع کردند، روزی که قرار بود ابراهیم علیه السلام را در آتش بیاندازند، فرا رسید، نمرود و سپاهیانش حاضر شدند و نمرود در برج بلندی به این مراسم نگاه می‌کرد تا ببیند چگونه ابراهیم در آتش می‌افتد و چون گرمای آن آتش زیاد بود، کسی نمی توانست به اطرافش نزدیک شود و هر پرنده ای از فاصله یک فرسخی آن، آتش می‌گرفت،  و آنها نمی دانستند چگونه ابراهیم علیه السلام را در آتش بیاندازند، شیطان به سراغشان آمد و به آنها تعلیم داد که او را در منجنیق قرار دهند و در آتش بیاندازند. 

گفته شده که در آن روز، وزغ در آتش ابراهیم می‌دمید و قورباغه با خود آب می‌آورد تا آتش را خاموش کند. از کار این دو جانور سوال شد، در جواب گفته‌اند که ما به اندازه‌ی توانایی خود به حمایت ویاری  حجت خدا تلاش خواهیم کرد.

سوال؟؟!!!!

ما چقدر برای حجت خدا و یاری امام زمان علیه السلام تلاش کردیم؟؟!!!!!!!

 

 

قصه های قران و انبیا - فصل دوم: ولادت آن حضرت و بت شکنی - صفحه ۱۹۸

 نظر دهید »

کاشت وبرداشت

26 اردیبهشت 1400 توسط شهید صدرزاده

                  کاشتِ جو

مولاى لقمان به او دستور داد كه در زمينش، براى او كنجد بكارد ؛ ولى او جو كاشت. وقتى كه زمان درو فرا رسيد، مولا گفت: چرا جو كاشتى، در حالى كه من به تو دستور دادم كه كنجد بكارى؟ لقمان گفت: «از خدا اميد داشتم كه براى تو، كنجد بروياند». مولايش گفت: مگر اين ممكن است؟ لقمان گفت: «تو را مى بينم كه خداى متعال را نافرمانى مى كنى، در حالى كه از او اميد بهشت دارى ؛ لذا گفتم شايد آن هم بشود». آن گاه، مولايش گريست و به دست او توبه كرد و او را آزاد ساخت.

حواسمان به اعمال و رفتارهایمان باشد چرا که؛

زمین به شدت گرد است،واز هر دستی بدهیم از همان دست هم میگیریم پس مراقب کاشت‌هایمان برای فردای برداشت باشیم.

حکمت نامه لقمان ص۶۳

 1 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

راه عشق

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام حسین علیه السلام
  • امام زمانی عج
  • امام علی علیه السلام
  • بدون موضوع
  • متفرقه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس