راه عشق

  • خانه
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

برده العجوز

08 مهر 1404 توسط شهید صدرزاده

سرمای پیرزن

 

بعد از قوم نوح (علیه السلام)، قوم هود(عاد) ساکنین زمین شدند. آنان قومی بت پرست بودند.

خداوند حضرت هود علیه السلام را به سوی آنان فرستاد اما آنها ایمان نیاوردند. سپس دچار عذاب الهی شدند عذاب آنها توسط باد بود وبا باد از بین رفتند.

خداوند متعال آن باد را ۷شب و ۷ روز بر آنها مسلط کرد. بادی که به هر چیزی بر می‌خورد آن را مانند استخوان پوسیده می‌کرد(سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُومًا فَتَرَى الْقَوْمَ فِيهَا صَرْعَىٰ كَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِيَةٍ).

علت نسبت دادن این باد به پیرزن آن است که این پیرزن از باد فرار کرد و داخل حفره‌ای شد و باد به دنبال او وزید و روز هشتم او را نابود کرد به همین علت به آن برد العجوز یا سرمای پیرزن می‌گویند.

 

فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ

 نظر دهید »

نکات تربیتی

06 مهر 1404 توسط شهید صدرزاده

کمک به عاق نشدن فرزندان

 

 به نقل از امام صادق (علیه السلام) گوید: پیامبر (صلی الله علیه و اله) فرمودند: خداوند رحمت کند کسی را که فرزندش را بر نیکی کردن به خودش (پدر یا مادر) یاری دهد،

راوی گوید: گفتم چگونه او را بر نیکی کردن نسبت به خودش یاری دهد؟ فرمودند: کار کم او را قبول و از کار سخت او درگذرد

و کاری را که توانایی آن را ندارد بر عهده اش نگذارد

و به او نسبت جهل ندهد،

چرا که با عاق گشتن و قطع رحم کردن در حدی از کفر داخل می‌شود،

سپس پیامبر (صلی الله علیه و اله) فرمودند: بهشت معطر و خوش بو است و خداوند باد آن را هم خوش بو قرار داده ، که از مسیر دو هزار سال این بو درک می‌شود

و عاق والدین و قطع کننده رحم و کشاننده لباس روی زمین از روی تکبر، این بو را استشمام نمی کند.

 نظر دهید »

مباهله

12 مرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

 ﺩﺭ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻗﻤﻲ ﺍﺯ ﺍﻣﺎم ﺻﺎﺩﻕ علیه السلام ﺭﻭﺍﻳﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻧﺼﺎﺭﺍﻱ ﻧﺠﺮﺍﻥ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻓﺪ ﻭ ﺷﺮﻓﻴﺎﺑﻲ ﺣﻀﻮﺭ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه و آله ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺎم ﺍﻫﺘﻢ ﻭ ﻋﺎﻗﺐ ﻭ ﺳﻴﺪ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﺮﺍﻫﻲ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ، ﺩﺭ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻤﺎﺯﺷﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪ، ﻧﺎﻗﻮﺱ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻧﺪ، ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه و آله ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ: ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠَّﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﺠﺪ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﻣﺴﺠﺪ ﺍﺳﻠﺎم ﺍﺳﺖ، ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻧﺎﻗﻮﺱ ﺑﻨﻮﺍﺯﻧﺪ؟ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه وآله ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯﺷﺎﻥ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪﻧﺪ، ﺑﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه وآله ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪﻩ، ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﻣﺮﺩم ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﻳﻨﻲ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ؟

ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺟﺰ ﺍﻟﻠَّﻪ ﻣﻌﺒﻮﺩﻱ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺧﺪﺍﻳﻢ ﻭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻋﻴﺴﻲ علیه السلام ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺍﺳﺖ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻣﻲ ﻧﻮﺷﻴﺪ ﻭ ﺳﺨﻦ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﺍﮔﺮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﻭ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺪﺭﺵ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ؟، ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه وآله ﻭﺣﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﮕﻮ:

ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺁﺩم ﭼﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﺋﻴﺪ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺑﻮﺩ، ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻣﻲ ﻧﻮﺷﻴﺪ ﻭ ﺳﺨﻦ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺯﻧﺎﺷﻮﻳﻲ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﻳﺎ ﻧﻪ؟ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه و آله ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺆﺍﻟﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻛﺮﺩ، ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺑﻠﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺷﻤﺮﺩﻱ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ، ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﮔﺮ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﭘﺪﺭﺵ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻭ ﻣﻐﻠﻮﺏ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﺪﺍﻱ ﺗﻌﺎﻟﻲ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ:

” ﺇِﻥَّ ﻣَﺜَﻞَ ﻋِﻴﺴﻲ ﻋِﻨْﺪَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻛَﻤَﺜَﻞِ ﺁﺩَمَ ﺧَﻠَﻘَﻪُ ﻣِﻦْ ﺗُﺮﺍﺏٍ …” ﻭ ﻧﻴﺰ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:” ﻓَﻤَﻦْ ﺣَﺎﺟَّﻚَ ﻓِﻴﻪِ ﻣِﻦْ ﺑَﻌْﺪِ ﻣﺎ ﺟﺎءَﻙَ ﻣِﻦَ ﺍﻟْﻌِﻠْﻢِ - ﺗﺎ ﺟﻤﻠﻪ- ﻓَﻨَﺠْﻌَﻞْ ﻟَﻌْﻨَﺖَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻋَﻠَﻲ ﺍﻟْﻜﺎﺫِﺑِﻴﻦَ”. ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ صل الله علیه و آله ﺑﻪ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺲ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﻛﻨﻴﺪ، ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺻﺎﺩﻕ ﺑﻮﺩم ﻟﻌﻨﺖ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻛﺎﺫﺏ ﺑﺎﺷﻢ ﻟﻌﻨﺘﺶ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﻮﺩ، ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺑﺎ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺩﺭﺁﻣﺪﻱ، ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻜﻨﻨﺪ، ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ، ﺭﺅﺳﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻧﺸﺎﻥ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺍﻣﺘﺶ ﺑﻪ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ، ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻴﻢ ﻛﻪ ﺍﻭ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺍﻗﺮﺑﺎءﺵ ﺑﻪ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻴﻢ، ﭼﻮﻥ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻋﻠﻴﻪ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻗﺪﺍﻣﻲ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ، ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻳﻘﻴﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺧﻄﺮﻱ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﻋﻮﻳﺶ ﺻﺎﺩﻕ ﺍﺳﺖ، ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺹ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ، ﺩﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺹ ﻭ ﻋﻠﻲ ﺑﻦ ﺍﺑﻲ ﻃﺎﻟﺐ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺣﺴﻴﻦ ﻉ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﻧﺼﺎﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﺍﻳﻨﺎﻥ ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﭘﺴﺮ ﻋﻢ ﻭ ﻭﺻﻲ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺍﻭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺱ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻛﻮﺩﻙ، ﺩﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺣﺴﻴﻦ ﻉ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﻧﺼﺎﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﻭﺣﺸﺖ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺹ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﻳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﻲ ﻛﻨﻴﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ ﻣﻌﺎﻑ ﺑﺪﺍﺭ، ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺹ ﺑﺎ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺰﻳﻪ ﻣﺼﺎﻟﺤﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻧﺼﺎﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻳﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ.

منبع:

تفسیر المیزان(آیه ۶۱ سوره آل عمران)

 

 

 

 

 

 نظر دهید »

غلام و کشتی

11 مرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

?غلام و کشتی

?روزی لقمان با کشتی سفر می‌کرد، تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند.
غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از دریا می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند!
آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت
?این حکایت بسیاری از انسان‌ها است. بسیاری قدر هیچ‌کدام از نعمتهایشان را نمی‌دانند و فقط شکایت می‌کنند و تنها وقتی با مشکلی واقعی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر خوشبخت بودند.

?✅?✅?✅?✅?

 

 نظر دهید »

یواشکی

25 خرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

یواشکی 

تازه از دانشگاه به خانه برگشته‌ام . ساعت دوازده و نیم است. کیفم را کنار تخت می‌اندازم  . چادرم را آویزان می‌کنم به چوب لباسی. روپوشم را درمی آورم وبه آشپزخانه می‌روم.

شیر آب را باز می‌کنم. 

یک چیزی یواشکی می‌گوید: حالا وقت هست. 

گوش نمی دهم و صورتم را می‌شویم. 

می گوید: تا غروب خیلی مانده. 

توجه نمی کنم و آب می‌ریزم روی دست راست. 

وِزوِز می‌کند: وای چقدر کسل کننده است خم و راست شدن. 

هیچ اهمیتی نمی دهم و دست چپ را هم می‌شویم. 

نماز را می‌آورد توی ذهنم و می‌گوید: خیلی طول می‌کشد. حوصله ات سر می‌رود. گرسنه ای. 

سرم را مسح می‌کنم. پاهایم را هم. احساس خنکی می‌کنم. 

ناله می‌کند: عجله نکن. فرصت هست. اول غذا. 

محلش نمی گذارم. می‌روم توی اتاق و سجاده و چادر نماز را برمی دارم و می‌آیم توی هال. 

الله اکبر را که می‌گویم خنّاس آتش می‌گیرد. می‌سوزد و می‌سوزد. به سجده که می‌رسم، خاکسترش را باد می‌برد.

 نظر دهید »

کسی نیامد

24 خرداد 1400 توسط شهید صدرزاده

 «کسی نیامد»

آستین هایش را پایین کشید. قطره‌های آب از صورتش چِک وچِک روی فرش می‌ریخت: از بابات؟
- آره دیگه، بابام داره. لج نکن بهروز.
- حرفشم نزن مهناز، برو غذات نسوزه.
مهناز «ای وایِ» کشیده ای گفت و دامنش را چنگ زد: از دست تو بهروز! پس از کی می‌خوای بگیری؟
بهروز سری تکان داد. ایستاد و دست هایش را تا کنار گوش هایش بالا برد.
شما خانما چی می‌فهمید؟ سه رکعت نماز مغرب می‌خوانم برای رضای خدا…
- الله اکبر؛ بسم الله الرّحمنِ...
مهناز آهی کشید و به سراغ غذا رفت. بهروز به مُهر چشم دوخته بود.
از هرکی بگیرم از بابای تو نمی گیرم.
- الرّحمن الرحیم…
راستی، زنگ بزنم به حامد. شاید…
عرق را از صورتش پاک کرد و گوشی تلفن را محکم فشار داد.
- حقیقتش می‌خوام ماشین بخرم آقاحامد؛ اما چند میلیون تومن کم دارم.
- بهروز جون، فردا زنگ بزن تا حسابمو چک کنم ببینم دارم یا نه. مطمئن نیستم.
گوشی را رها کرد.
- اِهدِنا الصّراطَ المُستقیم.
نه، معمولأ روی آدمو زمین میندازه. نع!
- صِراطَ الذینَ…
آهان! خودشه، مجتبی!
زنگِ در را فشار داد و منتظر ماند.
- بله؟
- سلام. بهروزم. چند دقیقه میای دم در آقامجتبی؟
دستش را بهطرف دهانش برد و لب هایش را با آن فشار داد. صورتش خیس بود.
در باز شد.
- بهروز بیا تو.
دست داد: ممنون، خوبی مجتبی؟
- تو چطوری؟ کارم داری؟
- پول لازمم، گفتم شاید…
- آخ، شرمنده…
مجتبی محو شد.
- اللهُ الصَّمَد. لَم یَلِد ولَم…
نُچ!
مخاطب‌های گوشی همراهش را یکی یکی در ذهن مرور کرد…
بَه! محسن!
- محسن، داداش چند میلیون پول نیاز دارم، توی بساطت هست؟
- نه به جون داداش، ندارم. خودمم خیلی گرفتارم.
- هیچی؟
- هیچی به جون تو.
قطع کرد.
-… العَظیمِ وبِحَمدِه…
نداره بدبخت.
چهرۀ همکارانش را از نظر گذراند.
مؤمنی، ناظم؟… نه بابا!
صمدی، دفتردار؟… روم نمیشه.
قاسمی…؟
نشست کنار قاسمی؛ معلم فیزیک و آزمایشگاه.
- سلام آقای قاسمی، خدا قوت!
-سلام مظفری جان، سلامت باشی.
کمی این پا و آن پا کرد. کف دستش را به شلوارش کشید. اطراف را پایید. سرش را به گوش آقای قاسمی نزدیک تر کرد: آقای قاسمی، کارم گیره، پول نیاز دارم.
-بله؟
قاسمی و مدرسه کمرنگ شدند.
- رَبّنا آتِنا فِی الدّنیا حَسنَه…
قاسمی اگه پول داشت پراید درب وداغون خودشو عوض می‌کرد.
- الله اکبر…
اصلاً قسطی میخرم… آره، چی بهتر از این؟
صدای مهناز زنش از آشپزخانه آمد: «سعید، تو باز نشستی پای کامپیوتر؟ پاشو بیا اینجا کارت دارم. »
سعید، پسرش، از اتاق داد زد: چیه مامان؟ باز گیر دادی؟
باید کامپیوترو جمعش کنم. این بچه از درس و مشق افتاده. مهناز حریفش نمی شه.
-… وَحدهُ لا شریکَ له… »
ولی سخته ها؛ مدام باید نگران قسطش باشم… آخ!… فهمیدم!
-الو سلام عموجون.
- سلام آقابهروز، معلم کمپیدا، چه عجب!
- عموجون؟ پول توی دست و بالتون هست؟
- ای پدرصلواتی! من گفتم تو بیخود یادی از ما نمی کنی.
سرخ شد.
- سُبحانَ اللهِ والحَمدُ لله ولا اِله الا الله…
بیخیال، فردا به همه میگه من به بهروز کمک کردم، اونوقت بابام میگه… اِ… چرا یادم نبود؟
در، مثل همیشه باز بود. پدرش روی تخت چوبی توی حیاط نشسته بود و چای می‌خورد.
- یه پنج شیش تومن داری به من بدی بابا؟ لازم دارم.
- تو که وضعت از من بهتره پسر، پول می‌خوای چیکار؟
- داری بابا؟
- هِی…
صدای زنگ بلند شد.
- سَمِعَ اللهُ لِمَن حَمِدَه…
مهناز درحالیکه دست هایش را به دامنش می‌مالید غُرغُرکنان به طرف آیفون رفت: واسه بچّه مگه کامپیوتر میخرن؟ انقد تنبل شده که… بله؟ سلام آقای یاوری. بفرمایین تو… بهروز؟ داره نماز می‌خونه. بفرمایین بالا. الان تموم می‌شه میاد پایین… خواهش می‌کنم.
-… واَشهدُ اَنّ…
وای، این دوباره پیداش شد. حتماً باز پسرش می‌خواد ریاضی یاد بگیره.
- اللّهُمّ صَلّ عَلی…
ولی فکر کنم قسطی بخرم از همهچی بهتر باشه. منّت هیشکی رو نمی کشم.
- السّلامُ علَیکَ أیّها النّبی…
باید به این یاوری بگم من معلم سرخونۀ پسرت نیستم.
مهناز کله اش را از آشپزخانه بیرون آورد: بهروز زودباش، یاوری دم در وایساده بیچاره.
- السّلامُ علَیکُم ورَحمة اللهِ وبَرکاتُه.
صورتش را به این طرف و آن طرف چرخاند. مُهر را از زمین برداشت و بوسید: مهناز؟ میگم قسطی بخریم چطوره؟
چند لحظه سکوت شد. بعد صدای مهناز آمد که با خنده گفت: فکر خوبیه. مطمئنی داشتی نماز می‌خوندی؟!

…………………..
- من؟ نه!
- منم نمیارم، از من نخواین!
- من حاضر نیستم چنین چیزی رو ببرم بالا!
- اصلاً قابل بالا آوردن نیست!
- به هیچ وجه!
- من خجالت می‌کشم!
- امکان نداره من ببرم!
- ارزشش رو نداره!
فرشته‌ها همه دلخور بودند.
«نمازِ بهروز»، هرچه نشست کسی از آسمان برای بالا بردنش، به زمین نیامد!
ناله کرد: منو ضایع کردی بهروز، نفرینت می‌کنم…!

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

راه عشق

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام حسین علیه السلام
  • امام زمانی عج
  • امام علی علیه السلام
  • بدون موضوع
  • متفرقه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس